دیوانه می کنی دل و جان خراب را


مشکن به ناز سلسله مشک ناب را

بی جرم اگر چه ریختن خون بود و بال


تو خون من بریز ز بهر ثواب را

بوی وصال در خور این روزگار نیست


ضایع مکن به دلق گدایان گلاب را

ای عشق، شغل تو چو به من ناکسی رسید


آخر کسی نماند چهان خراب را

از چاشنی درد جدایی چه آگهند


یک شب کسان که تلخ نکردند خواب را

طوفان فشان به دیده و قحط وفا به دهر


تقویم حکم کی کند این فتح باب را

تا گفتمش بکش، ز مژه تیغ رانده بود


ما بنده ایم غمزه حاضر جواب را

گر خاطرش به کشتن بیچارگان خوش است


یارب که یار ناوک او کن صواب را

آفت جمال شاهد و ساقی ست بیهده


بدنام کرده اند به مستی شراب را

خونابه می چکاندم از گریه سوز دل


خوش گریه ایست بر سر آتش کباب را

خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت


آری سفال گرم به جوش آرد آب را